پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
رمیصارمیصا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

پارسا و رمیصا فرشته هایی از بهشت برای ما

نامه ای به عسل های مامانی پارسا و رمیصا

عزیزم، فرزندم ... هر روز، هر ساعت و هر دم از زندگی جدیدم با تو سپری می شود. لحظه ای از تو جدا نیستم. لحظه ای تو را خوراک می خورانم، لحظه ای دیگر لباس می پوشانم و باز دمی دیگر تو را در آغوش خویش می خوابانم. با این همه اگر آنی تو را رها کنم با چشمان آرزومند خویش مرا می نگری که مادر تنهایم مگذار و در آغوشم گیر و نوازش ده . از وقتی تو آمدی بی اغراق لحظه ای برای خویشتن خویش وقتی ندارم. از تفریح و فراغت گذشته، کارهای واجب روزمره ام ناتمام می ماند. لذت خواب و استراحت آرزو شده و کمردرد و زانودرد و خستگی جایگزین . اما ... از خود می پرسم تا به کی؟ تا به کی همچنان محتاج و نیازمند و عاشق به من می مانی. و خود پاسخ می دهم به زو...
24 اسفند 1393

دوستت دارم پسرم ....

پارسایم! میخوام از عشقی که به تو دارم بگم. پسر آسمونیم ! با اینکه شیطنت میکنی و جیغ میکشی و صورت مامان رو گاهی با ناخن های نازت چنگ میندازی و با دستهای کوچیک و نازت سیلی محکمی به صورتم میزنی و گاهی هم با دندونهای کوچولوت گاز رو نسیبم میکنی و گاهی هم حرص مامان رو در میاری اما اما اما عاشقتم.عشقی که نمیتونم بگم چقدره! نازگلم! اندازه تماما سلولهای بدنم عاشقتم.آخ پارسای من!از خدا خواستم و باز هم عاجزانه از خدای مهربونم میخوام که همیشه سلامت و در کنارم باشی. پسرک خوشگلم! دوست دارم.هیچ وقت باورم نمیشد که فرزندم رو اینقدر دوست خواهم داشت. قلب مامان! من شدم اسیرت،دربندت. عشق مامان! ...
3 مرداد 1392

خدایا خیلی دوستت دارم

و واااااااااای وای وای.... وقتایی که شیرت میدم... چی بگم که لذت بخش ترین و ارام بخش ترین لحظه ها موقع شیر دادنته! خودتو میندازی تو بغلم و آروم شروع میکنی به شیر خوردن و همینجوری با چشمای نازت نگام میکنی و نگام میکنی و نگام میکنی تا خوابت میبره و من اون لحظه دلم نمیخواد حتی نفس بکشم که مبادا عزیز دردونه ام بیدار بشه... میشینم و مثل همیشه فکر میکنم... فکر میکنم به سال دیگه... به کابوس از شیر گرفت تو! نه از ترس بی قراری تو بلکه از ترس بی قراری خودم! از ترس از دست دادن این آرامش! این آغوش! اینقدر لحظه ای ناب و لذت بخش هست که تند تند داره از ذهنم میگذره و  دلم میخواد ادامه بدم ولی خستگی نمیذاره. خدا جونم... باور نمیکنم که من، شکوفه،...
25 خرداد 1392

دلتنگم ...

پسرم روزها مثل برق میگذرند ..نمیدانم از خوشحالی بودن با توست که گذرش اینچنین شتابنده است یا از بخت من که به این آسانی روزهای شیرین حضورت را یکی پس از دیگری رج میزنم بی آنکه آنگونه که میخواهم از وجودت لبریز شوم...شادیم:آغوشت پهنه بی انتهای خوشبختی من است..نمیخواهم به فرداها و ترک این آغوش فکر کنم میخواهم لحظه لحظه اش را برای فرداهای دلتنگیم در آغوش کشم..
25 خرداد 1392

عشق پارسا به مامان

دلم می خواهد هرچی دوربین دور و برم دارم روشن کنم , اصلاً نه , هرچی آدم می شناسم صدا کنم تا بیان و همه شاهد باشن و لحظه ای که از سر کار برمیگردم رو ببینن. لحظه ای که چشمان هر دومون پر از عشق می شود. پارسای من واقعاً دلم می لرزد برای لحظه ای این چنینی که ببینم چشمان معصومی سراسر عشق است و به من نگاه می کند. از خوشحالی قهقهه می زند و هر طرف که می روم , هرکاری که می کنم فقط منتظر است برای درآغوش کشیدن و ...... من بغلت می کنم و با هم یک چرخ عاشقانه می زنیم و من اندک زمانی از این زمین خاکی جدا می شوم .... با تو! عزیزکم آن لحظه بدنیا می ارزد , به دنیا. می دانی دنیا چقدر است مادر؟!
25 خرداد 1392

پارسا با من است ...

جانِ مادر؛ امروز داشتم لباس هایی رو که برات کوچیک شده بود جمع میکردم. که نگاهم به رختخواب هات افتاد. واااااااااای پارسا تو اینقدر بزرگ شدی که تشک نوزادیت برات کوچیکه، لحافت برات کوچیک شده... واقعا به نظرت حسی بزرگ تر از مادر بودن هم هست؟؟ نیست به خدا نیست. نمیدونی چه لذتی داره تماشای رشد تو، لمس وجود تو. اونم تو این روزهایی که رشدت سرعت بیشتری گرفته و من باید خیلی تیز و فرز باشم که از غافله رشدت عقب نمونم. درسته که دیگه هیچ وقتی برای خودم ندارم، دیگه نمیتونم حتی برای یه دقیقه تنها باشم، برای خودم فکر کنم برای دلم بنویسم مهم نیست تو باشی تو بخندی حتی تو گریه کنی فقط تو باشی... فرصت برای روزهای تنهایی همیشه هست، بالاخره تو بزرگ م...
22 ارديبهشت 1392

اولين روز مادر با حس زيباي مادر شدن

امسال تو باعث شدی در جایگاه والایی بایستم و در نقشی که تا به حال نداشتم قرار بگیرم. امسال به خاطر نفس های توست که مادر شدم امسال پدرت نه  تنها به خاطر تولدم و نه  تنها به خاطر روز زن بلکه به خاطر ناز قدم های تو این روز را به من تبریک گفت . عزیز دلبندم ممنون که با آن قلب کوچکت مرا به این مقام رساندی در آرزوی روزی هستم که کلام بگشایی و این روز عزیز را با زبان شیرینت به من تبریک بگویی برای رسیدن آن روز لحظه شمارم     كپي مطلب از وبلاگ فرشته اي از بهشت
11 ارديبهشت 1392

با آمدنت ای عشق ...

نی نی کوچکم ...زیباترین من ... روزی که دانستم تو در من جوانه زدی   شادی میان قلب من مثل گلی شکفت چشمان من یک برق مادرانه زد تمام روح و تنم بخاطرت آشفت بهترین هدیه عالم نی نی کوچکم تمام سختی های این روزها   بادیدن لبخند تواز یاد میرود واشک شوق از چشمهای من میریزد با دیدن قد و بالای چند سانتی ات ای بهترین من شیرین ترین من بخاطرت از بالا و پایین روزگار ترسی به دل راه نمیدهم صدایی در قلبم میگوید دتیا را چه باک من یک مادرم نه ماه انتظار لحظه لحظه من در انتظار بوییدن تو یک آغوش سیر در بر گرفتنت ...
9 اسفند 1391

بهشت من ...

چطوری می‌شود برق چشم‌ها را در عکس ثبت کرد؟ وقتی که پارسا دارد دنیای اطرافش را کشف می‌کند و چشم‌هایش از دیدن  زیباییها برق می‌زند. از چه زاویه‌ای می‌شود از مهربانی فیلم گرفت؟ وقتی بابا با مهربانی قربان صدقه پارسا می‌رود و پارسا با عشقی عجیب خیره بابا می‌شود. با کدام کلمات می‌شود شیرینی را نوشت؟ وقتی پدر و پسر از ته دل می‌خندند. به کجای تاریخ هنر و ادبیات آویزان شوم برای ثبت این لحظه‌های شگفت بی‌تکرار؟ ...
9 اسفند 1391