نامه ای به عسل های مامانی پارسا و رمیصا
عزیزم، فرزندم ... هر روز، هر ساعت و هر دم از زندگی جدیدم با تو سپری می شود. لحظه ای از تو جدا نیستم. لحظه ای تو را خوراک می خورانم، لحظه ای دیگر لباس می پوشانم و باز دمی دیگر تو را در آغوش خویش می خوابانم. با این همه اگر آنی تو را رها کنم با چشمان آرزومند خویش مرا می نگری که مادر تنهایم مگذار و در آغوشم گیر و نوازش ده . از وقتی تو آمدی بی اغراق لحظه ای برای خویشتن خویش وقتی ندارم. از تفریح و فراغت گذشته، کارهای واجب روزمره ام ناتمام می ماند. لذت خواب و استراحت آرزو شده و کمردرد و زانودرد و خستگی جایگزین . اما ... از خود می پرسم تا به کی؟ تا به کی همچنان محتاج و نیازمند و عاشق به من می مانی. و خود پاسخ می دهم به زو...