پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
رمیصارمیصا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

پارسا و رمیصا فرشته هایی از بهشت برای ما

برای دخترم ...

ثانیه ها و روزها از پس هم میگذرن و من باورم نمیشه به همین زودی یکساله شدی. زندگی بدون تو هیچ رنگی نمیتونه داشته باشه. چقدر خوب که هستی تو مثل ِ بهانه اي تو مثل ِ بهاري تو مثل ِ تمام ِ هر چه تا به حال داشتم نيستي جدايي از تمام ِ آنچه منظور ِ من است ... تو بهترين حسّي ... صورتي ِ دخترانه اي با تمام ِ دلبري ... با تمام ِ قصه هاي دلبرانه كه پيش ترها مادرم براي كودكي هايم تعريف ميكرد ... هنوز نميداني چقدر ميخواهمت هنوز نمفهمي كه اينجا كه من ايستاده ام كجاست  ... زندگي كن بهانه ي قشنگ ِ من براي عاشقي زندگي كن و آرام آرام بزرگ شو برايت لحظه ها را بعد از عيد پر از انتظار ميكنم مطمئنم تو ا...
24 اسفند 1393

نامه ای به عسل های مامانی پارسا و رمیصا

عزیزم، فرزندم ... هر روز، هر ساعت و هر دم از زندگی جدیدم با تو سپری می شود. لحظه ای از تو جدا نیستم. لحظه ای تو را خوراک می خورانم، لحظه ای دیگر لباس می پوشانم و باز دمی دیگر تو را در آغوش خویش می خوابانم. با این همه اگر آنی تو را رها کنم با چشمان آرزومند خویش مرا می نگری که مادر تنهایم مگذار و در آغوشم گیر و نوازش ده . از وقتی تو آمدی بی اغراق لحظه ای برای خویشتن خویش وقتی ندارم. از تفریح و فراغت گذشته، کارهای واجب روزمره ام ناتمام می ماند. لذت خواب و استراحت آرزو شده و کمردرد و زانودرد و خستگی جایگزین . اما ... از خود می پرسم تا به کی؟ تا به کی همچنان محتاج و نیازمند و عاشق به من می مانی. و خود پاسخ می دهم به زو...
24 اسفند 1393

پارساي من حاجي شد ...

پارسا عشق مامان .... من و تو خيلي خوشبختيم باورت ميشه خداي مهربون من و تو رو دعوت كرد خونه خودش روزي كه با هم رفتيم 9 ماه 14 روزت بود بهترين روزاي زندگيم ............ ان شاءالله ماماني ايندفه با بابايي با هم بريم الحمدالله همچي خيلي عالي بود و تو پسر خيلي خوبي بودي روز 23 فروردين 92 از خونه حركت كرديم و 4 ارديبهشت اومديم با مامان سيما و بابا نوراله با هم بوديم ان شاالله به زودي سفرنامه حج رو برات ميذارم حاجي شدنت مبارك پارساي من ...
3 مرداد 1392

دوستت دارم پسرم ....

پارسایم! میخوام از عشقی که به تو دارم بگم. پسر آسمونیم ! با اینکه شیطنت میکنی و جیغ میکشی و صورت مامان رو گاهی با ناخن های نازت چنگ میندازی و با دستهای کوچیک و نازت سیلی محکمی به صورتم میزنی و گاهی هم با دندونهای کوچولوت گاز رو نسیبم میکنی و گاهی هم حرص مامان رو در میاری اما اما اما عاشقتم.عشقی که نمیتونم بگم چقدره! نازگلم! اندازه تماما سلولهای بدنم عاشقتم.آخ پارسای من!از خدا خواستم و باز هم عاجزانه از خدای مهربونم میخوام که همیشه سلامت و در کنارم باشی. پسرک خوشگلم! دوست دارم.هیچ وقت باورم نمیشد که فرزندم رو اینقدر دوست خواهم داشت. قلب مامان! من شدم اسیرت،دربندت. عشق مامان! ...
3 مرداد 1392

خدایا خیلی دوستت دارم

و واااااااااای وای وای.... وقتایی که شیرت میدم... چی بگم که لذت بخش ترین و ارام بخش ترین لحظه ها موقع شیر دادنته! خودتو میندازی تو بغلم و آروم شروع میکنی به شیر خوردن و همینجوری با چشمای نازت نگام میکنی و نگام میکنی و نگام میکنی تا خوابت میبره و من اون لحظه دلم نمیخواد حتی نفس بکشم که مبادا عزیز دردونه ام بیدار بشه... میشینم و مثل همیشه فکر میکنم... فکر میکنم به سال دیگه... به کابوس از شیر گرفت تو! نه از ترس بی قراری تو بلکه از ترس بی قراری خودم! از ترس از دست دادن این آرامش! این آغوش! اینقدر لحظه ای ناب و لذت بخش هست که تند تند داره از ذهنم میگذره و  دلم میخواد ادامه بدم ولی خستگی نمیذاره. خدا جونم... باور نمیکنم که من، شکوفه،...
25 خرداد 1392

دلبندم ...

به تمام خوبیها و پاکیها ومقدسات سوگند به عشق دیدن لبخندتوست که به این دنیا پایبندم دلبندم........
25 خرداد 1392

غیر قابل وصف

یه وقتایی عاشقی، یه وقتایی عاشق تر یه وقتایی خوشحالی، یه وقتایی خوشحال تر من امروز از همیشه عمرم شکرگزارتر هستم، شکرگزار سایه مردی که از هر خورشیدی و نوری تابناک تره و فرزندی که از هر موهبتی عظیم تر...  
25 خرداد 1392

ای کاش ...

ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن را این قدر طولانی می کردم که برای بی تو بودن وقتی نمی ماند
25 خرداد 1392

دلتنگم ...

پسرم روزها مثل برق میگذرند ..نمیدانم از خوشحالی بودن با توست که گذرش اینچنین شتابنده است یا از بخت من که به این آسانی روزهای شیرین حضورت را یکی پس از دیگری رج میزنم بی آنکه آنگونه که میخواهم از وجودت لبریز شوم...شادیم:آغوشت پهنه بی انتهای خوشبختی من است..نمیخواهم به فرداها و ترک این آغوش فکر کنم میخواهم لحظه لحظه اش را برای فرداهای دلتنگیم در آغوش کشم..
25 خرداد 1392

عشق پارسا به مامان

دلم می خواهد هرچی دوربین دور و برم دارم روشن کنم , اصلاً نه , هرچی آدم می شناسم صدا کنم تا بیان و همه شاهد باشن و لحظه ای که از سر کار برمیگردم رو ببینن. لحظه ای که چشمان هر دومون پر از عشق می شود. پارسای من واقعاً دلم می لرزد برای لحظه ای این چنینی که ببینم چشمان معصومی سراسر عشق است و به من نگاه می کند. از خوشحالی قهقهه می زند و هر طرف که می روم , هرکاری که می کنم فقط منتظر است برای درآغوش کشیدن و ...... من بغلت می کنم و با هم یک چرخ عاشقانه می زنیم و من اندک زمانی از این زمین خاکی جدا می شوم .... با تو! عزیزکم آن لحظه بدنیا می ارزد , به دنیا. می دانی دنیا چقدر است مادر؟!
25 خرداد 1392